سبک زندگی



تو پست قبلی گفتم که برای پنج شنبه 5 اردیبهشت 98 برنامه  ی گشت و گذار دارم و از همون تاریخ شروع کردم به آماده کردن مقدمات.قرار گذاشتیم پنجشنبه بعد از خوردن صبحونه و پختن شامی بریم دریا.از کوله پشتی و فلاکس چای و موکت کوچیکو چه و چه و چه تا سبزی خوردنی که قرار بود با شامی ای  که می خواستم واسه ناهار بپزم،بخوریم و .  همرو آماده کردم

دقیقا شب پنج شنبه واسمون مهمون اومد. از اومدن مهمونا خیلی خوشحال شدم ولی از دیر رفتنشون خیلی دپرس شدم.مهمونا ساعت 12 به بعد رفتن و منم ساعت 2 تونستم بخوابم.

 دیگه می دونستم که صبح زودتر 9، 9.30 بیدار نمی شیم که واقعا ساعت 10 بیدار شدیم. دگه از رفتن به گردشمون نا امید و دلخسته بودم.همسرم گفت فردا جمعه میریم ولی سخت گیر آوردن ماشین تو روز تعطیل جوابی بود که من بهش دادم.

دیگه واقعا حال و حوصله ی ناهار پختن نداشتم که همسر بعد از خوندن صلات ظهر با نهایت انرژی بهم گفت حاضری همین الان بریم دریا؟ منم با لبخن گله گشاد گفتم آره ولی بعد از خوردن یه املت خوشمزه.

هیچی دیگه رویام به واقعیت پیوست.

مسواک زدم

کلییییی روغن و مرطوب کننده به صورتم مالوندم

تونیک و روسری کذاییم رو پوشیدم با یه چادرم روش

فلاسک چای و خرما و چندتا بیسکوییتم گذاشیم تو کوله و یا علی

رفتیم دریا.کمی پیاده گشتیم بعدم قایق سوار شدیم.بعدش چاییمونو میل کردیم.منم آرزوی یه سفر دریایی کردم. رفتیم ساحل سنگی ولی ورودیش اجازه جلو رفتن ندادن. کلی راه رفتیم.مسیر دریا تا مرکز شهر رو هم پیاده برگشتیم(رفت سواره بود) بخاطر همین تونستیم کلی چیزای قشنگ از مغازه ها ببینیم و ذوق کنیم.زیتون پرورده خریدیم.خودکار بیک خریدم.از یه فروشگاه صنایع دستی زیرقبلمه  حصیری خریدیم(اومدیم خونه اون زیر قابلمه ای های چوبی رو انداختم تو کیسه بازیافتی ها، داشت خراب میشدن هر بار که ازشون استفاده می کردم احساس فقر می کردم.) و خلاصه خسته ولی شاد از سفر برگشتیم به شهرمون.

تصمیم گرفتیم برای یک ماه دیگه هم برنامه ی تفریحی داشته باشیم که میفته تو ماه مبارک.از حالا باید به فکر یه جای جدید باشم.


امروز صبح دلم می خواست بیشتر می خوابیدم. اما  ترس باعث شد قید خوابو بزنم. همسرخان رفته بود کلاسش. کتری رو سر گاز گذاشتم و تی وی رو روشن کردم. دلم می خواست خاموشش کنم هیچ رغبتی به تماشاش نداشتم.که همینطوری شبکه 2 رو زدم که داشت سریال پاستا رو نشون می داد دیگه ترجیح دادم روشن باشه. یکی از سریالای مورد علاقمه. من سیر آشتی با آشپزیمو مدیون این سریالم.

کتری که جوش اومد سریع آب ریختم روی بادومای شکسته.(آخ که من چقدر عاشق بادوم درختی ام. بودن بادوم تو خونه حس خیلی خوبی به من میده.حس فراوانی. حس ثروت.) و دوباره برگشتم تا اینکه سریال تموم شد منم تی وی رو خاموش کردم و برگشتم آشپزخونه و برای خودم یه حریره بادوم خوشمزه درست کردم.

سفره صبحانه رو چیدم و در سکوت و آرامش خونه صبحانه رو میل کردم.

بعد از صبحانه وسوسه شدم با گوشی برم فضای مجازی. و یه ویدیوی 5 دقیقه ای از نانسی عجرم دیدم.می دونم گناه کردم. خدایا منو ببخش. ولی خیلی قشنگ بود. چون حالت شو و رقاصی نداشت. بلکه یه درامی توی کلیپ کوتاهش بودکه دو سه تا ظرافت قشنگ و جذاب داشت.دلم می خواد بازم ببینم ولی دیگه نگاه نمی کنم. دیگه از خدا شرمم میاد.

(انقدر دلم می خواد با آقای همسر بیرون بریم تا حس های تازه مون متولد بشن.ما خیلی کم بیرون میریم. شاید نزدیک به صفر. همش تو خونه ایم. دلم خواست مثل این کلیپه ما هم دو نفره های شاد و پرهیجان داشته باشیم.برای پنجشنبه ی هفته آینده یه برنامه ی گشت و گذار دارم. )

یهو متوجه سفره شدم و مورچه های روش و همینطور ظرفای نشسته.(من با مورچه ها به مسالمت رسیدم.اصن مواد شیمیایی برای از بین بردنشون بکار نمی برم)

هیچی دیگه فضای مجازی رو تعطیل کردمو افتادم به جون خونه. تقریبا از ساعت 10 تا 11 (به خودم قول دادم که بیشتر از ساعت 11 ادامه ندم) خیلی وقت بود که خونه رو جارو نزده بودم. 10.30 به خونه حسودیم شد و کارو ول کردم و رفتم موهای خودمو شونه کردم و دوباره برگشتم ادامه کارها رو انجام دادم. دقیقا ساعت 11 بود که رسیدم به اتاق خواب. چون به خودم قول داده بودم، دیگه اتاقو جارو نکردم فقط یه مقدار مرتبش کردم. همسرخان هم از کلاسش اومده بود و دیگه مواد ناهار رو آماده کردم. خیلی آرامش بخش بود این توجه به خونه و خودم.

همسرخان هم بعد از میل کردن حریره بادووم و داروهاش قیلوله زد.

منم که بیکار شدم رفتم سراغ حساب کتابای مالیم . و گزارشات مالیم رو دقیق یادداشت کردم. از وقتی که شروع کردم به پیروی از ساختار مالی 4 حساب توانگری خیلی حس خوبی نسبت به مقوله ی پول پیدا کردم. یعنی قبلا می خواستم یه 1000 واسه کار خیر بدم انگار یه تیکه از وجودمو داشتم میدادم اما الان با اطمینان خاطر 5درصد از درآمد و هر دریافتیمو کنار میذارم برای کارای خیر.و تو موقعیتای لازم با سخاوت تمام خرج کار خیر می کنم.چون با این روش دیگه نگران این نیستم که وای خرجای ضروریم چی ؟یا مثلا پس اندازم چی؟ یا کیف و خوشیم چی؟ امسال دیگه تصمیم گرفتم برای هر کدوم از این 4 تا درآمدمو بخش بندی کنم. بعد از نوشتن گزارشات مالیمم رفتم عطر خوشبومو توی کیف پول و پاکتام اسپری کردم.وای یادم رفت تو پاکت خیریه اسپری کنم.

این گزارش نیمروزی امروزم بود. که به انشا بیشتر شبیه بود تا گزارش خلاصه. البته دلم میخواست بیشتر پرچونگی می کردو جلوی خودمو گرفتم.

برای باقیمونده ی امروز هم می خوام اینکارارو انجام بدم: 

ناهار، مسواک، استراحت

تکمیل الگوی  فاطمه زهرا

پیدا کردن یه مدل لباس برای یقه انگلیسی

یکساعت کار

خرید پودر بهداشتی از فرخنده جون و شاید یکی دوتا دسته سبزی خوردن

تهیه ی شام، احتمالا املت.


امروز یه مقاله از سایت مورد علاقه ام خوندم، راجع به وابستگی متقابل.

وابستگی متقابل یعنی خودت رو درگیر مشکلات فرد دیگه ای بکنی بدون اینکه اون فرد ازت بخواد، یا حتی در صورت تقاضای فرد مقابل، خودت رو درگیر مشکلاتش بکنی در صورتی که در حل مشکلات اون فرد به خودت صدمه بزنی. به خودت فشار جسمی، روحی و روانی ای وارد کنی که از درون بشتت.آرامشت رو بگیره، خودت رو نادیده بگیری و.

 چقدر عجیب بود.چقدر در مورد زندگی من بود انگار! من از دوران نوجوانیم به این وضعیت مبتلا بودم. تو نوجوانیم نسبت به خواهرم. وقتی خواهرم ناراحت می شد مثلا  اگه بیمار می شد، انگار دنیا برای منم سیاه و تاریک می شد.وقتی خواهرم حتی از من که خواهرش بودم ناراحت می شد، من حقو به اون میدادم. وقتی خواهرم ازدواج کرد کم کم ازین حالت خارج شدم تا حدی متعادل و مستقل شدم.البته تا حدی. اتفاقا واسه ی تنش اخیری که بین خواهرم و مادرم اتفاق افتاد خودمو خوب جمع کردم ولی بازم امروز می خواستم پیشنهاد های جدید به خواهرم بدم که بیا زبان بخونیم.می خواستم بهش پیامک بدم بعد گفتم نه اگه دیدمش.(یه مدتی خودشو از ارتباط با ما کات کرده بخاطر بحثی که با مامانم داشته،البته دیشب موفق شدم تلفنی باهاش صحبت کنم)  به خودم گفتم اگه دیدمش، بهش پیشنهاد میدم، با خوندن این مقاله حتی از گفتن این پیشنهاد هم منصرف شدم.چون میدونم که با مطرح کردنش فقط و فقط زحمت و انرژی خودمه که تلف میشه. خب خودم که دارم زبان می خونم دیگه چرا خودمو درگیر یادگیری اون بکنم، اونم شاید اصلا قبول نکنه.چون ممکنه شرایط و حوصله شو نداشته باشه. و منم اصلا حوصله و انرژی یاد دادن زبان به فرد دیگه ای حتی خواهرم رو ندارم.

ولی حالا که ازدواج کردم نسبت به همسرم دچار این حالت شدم اگه اون دچار یه بیماری جسمی بشه من دچار افسردگی میشم.همه ش می خوام بهش راهکار پیشرفت و ترقی بدم. بدون اینکه همسرم ازم بخواد که بهش راهکار بدم. انگار من مسئول خوشبختی و نجات و پیشرفت اون هستم. اگه اون احساس ناکامی کنه منم خودمو با احساس عذاب وجدان مجازات می کنم و. . اگه اون خودشو از خوشحالی محروم بکنه منم با خودم همینکارو می کنم. . 

نه .نع!دیگه ادامه نمی دم. دیگه ادامه نخواهم داد.

 توی مقاله هم به خوبی اشاره شده که اولین قدم برای مبارزه با این حالت روانی ،آگاهی هست.

خدایا ازت سپاسگزارم. خدایا ازت ممنونم که به من آگاهی دادی.تا به این وضعیت ناسالم خاتمه بدم.

راستش ما دیروز می خواستیم بریم پیش مشاور. توی این اوضاع اقتصادی می خواستیم یه خرج دیگه هم بالا بیاریم که چی؟ که چرا همسر من، از نظر من داره همه ش درجا میزنه و خداروشکر که چندساعت قبل از رفتن کنسلش کردیم.

حالا خیلی خوشحالم که چقدر خوب شد که پیش مشاور نرفتیم. تا فشار روحی ای که به همسرم وارد می کردم رو مضاعف نکردم. حالا من فهمیدم که همسرم  رو همینطوری که هست دوست دارم و می پذیرمش.من مادرش نیستم،من معلمش نیستم،من دکترش نیستم، من مربیش نیستم،من خدای اون نیستم.من همسر اون هستم.

اون رو همونطور که هست می خوام با تمام نقاط ضعف و قوتش.اگر دوس داشت و خودش خواست تا بهترین ورژنش باشه من خوشحال میشم اما ومی نداره از نسخه ی فعلیش راضی نباشم.

حالا  این وضعیت نسبت به نزدیکان بود، ممکنه برای افراد دورتر هم گاهی خودمو به آب و آتیش های بیهوده ای بزنم. وای الان یسری از این مورد تو ذهنم اومده.

اگر قراره من مراقب کسی باشم، اگر قراه من فردی رو دوست داشته باشم ، اون فرد ، من هستم. من برای خودم در اولویت هستم. و این برای من ، برای اینکه شادو راضی و خوشحال باشم کافیه.

خدایا برای این دانایی و این فهم، ازت ممنونم.

خدایا کمکم کن تا مطابق این فهم و دانایی زندگی شاد و سالمی رو تجربه کنم.


خب، همونطور که قول داده بودم به خودم، راجع به علت مچ دست راستم تحقیق کردم. البته قبل از تحقیق هم حدس می زدم که علت درد از ناحیه ی ماووس لبتاپ باشه، چون فقط دست راستم درگیر بود. و خب یه 24 ساعتی هم از لبتاپ فاصله گرفتم و دیدم که دردش خیلی کم شده و نزدیک به صفر و با مراجعه ی مجدد به لبتاب دوباره درد عود کرد.

راه های ممکن برای کاهش درد:

1-کار با ماووس رو به دست چپم بسپارم.

2-استفاده ی از صفحه لمسی لبتاب رو جایگزین ماووس کنم.(برای دست راست)

3- وارد کردن ورزش بخصوص ورزشهای تقویت کننده ی مچ دست به سبک زندگیم.


راستی قراره یکشنبه 18 ام فروردین 1398 یه جای بخصوصی برم. در جهت " دوست داشتن خود" .ان شاءالله وقتی که رفتم و به نتیجه ی مطلوبم رسیدم اینجا می گم که از چه قراره.


هنوز برای ساختار مطالب وبلاگ پیش زمینه ای ندارم. همینقدر می دونم که دلم می خواد هم رویکرد علمی و هم عملی داشته باشه.خب به عنوان اولین پستی که رویکرد عملی داره. دقیقا همین الان با یه مسئله ای درگیرم. درد مچ دست راستم. اگر من ادعا می کنم که خودم  رو دوست دارم باید تمام ابعاد وجودیم حتی جسمیم رو دوست داشته باشم. دست راستم مدتهاست که درد می کنه و من باید تدبیری بیاندیشم. سعی می کنم در این زمینه تحقیق کنم. تا بتونم تصمیم درست رو بگیرم.

نتایج پیگیری هام رو ان شاءالله خواهم نوشت.


شاید به عنوان اولین انتقادو اینجور مطرح کرد که عنوان وبلاگ کلیشه ای نیست؟  " دوست داشتن خود" لوس بازی نیست؟ اصلا نویسنده ی این وبلاگ جوگیر نشده احیانا؟ حتما حس و حال بهارو سال نو باعث شده یه وبلاگ راه بندازه و بعد از یکی دوماه این حس فروکش نمی کنه؟ 


عنوان وبلاگ سبک زندگیه. اینجا اتاق فکر ارتقای سبک زندگیه من خواهد بود. خودم که خیلی بهش علاقمندم و برام نو تازه ست. اتاق فکر پتاسیل بالایی داره.ولی انتقاد به جایی هست. هدف من زیاد نوشتن نباید باشه البته اشکالی نداره زیاد بنویسم. ولی باید این فکرها و نوشته ها در عمل نمود پیدا کنن.


"دوست داشتن خود" شاید واقعا لوس بازی باشه. من کسی دور و ور خودم سراغ ندارم که بشه بهش انگِ (تا حالا فقط این واژه انگ رو شنیده بودم اولین باره که نوشتمش) خود دوستدار بزنن. فقط توصیف کسی که میشد این برچسبو بهش زد رو یه جایی خوندم و . تا یه مدت حس افسردگی بهم دست داده بود.چون وقتی آدم جوری زندگی بکنه که خلاف دوس داشتن خودش باشه  یا اگه خلافش نباشه موافقش هم نباشه یعنی انگار که اصلا به خودش توجه نداره ،متوجه خودش نیس، بعد که یهو اینو درک می کنه یه حس ندامتی داره دیگه.و شاید به اون کسی که بلد بوده خودشو دوست بداره و به خودش احترام بذاره بگه آدم لوس. این طبیعیه.


نویسنده ی وبلاگ احیانا جوگیر نشده. نویسنده با تمام وجودش قدم در این راه می گذاره. نویسنده از آینده خبر نداره. اما تلاشش رو می کنه که خودش رو بیشتر از گذشته دوست داشته باشه. به خودش بیشتر احترام بذاره. خودش رو بیشتر ببینه. حواسش رو بیشتر به خودش معطوف کنه. اگر تونست در این مسیر موفق عمل کنه این وبلاگ به حیات خودش ادامه میده.



امروز روز خیلی خوبی بود. در کل این روزها اتفاقات خوب زیادی افتاد. یکیش اومدن یه مسافر کوچولو به جمع خانواده ی من بود که سالها همه منتظرش بودن.خدارو بابتش شکر کردیم و می کنیم.

امروز والدینم به روستا رفتن. روستایی که والدین همسرم اونجا زندگی می کردند خیلی به روستایی که پدربرزگ و مادربزرگم زندگی می کردند نزدیکه و همسرم دوست داشت از این فرصت برای دیدار روستای پدری استفاده کنه.

من اما اصلا راغب نبودم همراهشون برم.چون چهارشنبه و پنج شنبه روزای پرکارو شلوغی بودن واسم و دلم یه زمان خیلی خیلی خلوت می خواست .

این شد که تنها تو خونه موندم . بعد صبحونه ، یک عالمه لباس شستم. با دست. خیلی لذت داشت. بعدم خودم با نهایت آرامش حموم کردم ، بعد مدتها غسل جمعه رو انجام دادم میگن اثر وضعی خاصی داره اگه همیشه انجام بشه.موقع پهن کردن لباسا بود که احساس تخلیه ی انرژی کردم. 

خونه که رفتم سریعا برای تامین انرژی مقدمات ناهار رو آماده کردم .برای ناهار گوشت چرخ شده رو اونجوری که مامان قبلا واسه بابابزرگ درست می کرد، درست کردم. بابابزرگم دندون نداشت و باید غذاهاش جوری می بود که راحت خورده بشن. مامان گوشت چرخ شده رو با پیاز و رب گوجه تفت می داد و بعد با مقداری آب می ذاشت که بیشتر بپزه،خیلی طعم خوبی داشت.همیشه به بابابزرگ حسودیم می شد.البته منم به عنوان ته تغاری سهم کوچیکی از غذاش داشتم ولی خب دیگه دلم بیشتر می خواست. 

قبل ناهار نمازمو خوندم و برای ناهارم علاوه بر اون غذای گوشتی ،برنج و سیب زمینی سرخ شده و ترشی زالک هم تدارک دیدم.یک منوی غذایی کامل و پر کالری و تا حد امکان سالم. چون روغن های مصرفیم طبیعی بودن اصلا از سرخ کردنیهام عذاب وجدان ندارم. به علاوه اینکه وزنمم 45.5 کیلوئه و هر چی پر کالری بخورم حالا حالاها چاق نمی شم.خیالم راحته.

بعد ناهار دیگه سرشار از انرژی بود و لباس فاطمه رو رولت کردم و آماده ی کوک زدن.

امروز داشتم به شغلم فکر می کردم که چه فرصتی خوبی برام بوجود آورده با آدمای مختلف از شهراهای مختلف ایران می تونم ارتباط بگیرم. اگه این شغلو نداشتم آیا با شهری به اسم شیروان آشنا می شدم. اسمش خیلی برام آشنا بود ولی واقعا نمی دونستم یکی از شهرستانای مرزی در شمال خراسان شمالیه، با یه سابقه تاریخی کهن. اوایل که بخاطر شغلم باید مدت طولانی ای صحبت می کردم یادمه حتی گلوم خشک می شد عادت نداشتم انقدر حرف بزنم.

شغلم رو دوس دارم و دلم می خواد تواناییهامو براش بیشتر و بیشتر کنم.

البته نرفتن من غیر از استراحتی که امروز بهش احتیاج داشتم برای انجام دوتا کار مهم هم بود. یکیش تمرین بازی فراوانی بود که به برکت اینترنت انجامش دادم. امروز 3 میلیون تومن پول رو تو روزی که تعطیل بود به طور ذهنی خرج کردم.بله خیلی هنر می خواد . چقدر خرج کردن ذهنی لذت بخشه. به برکت این تمرینم نمردم و دونستم مداد رنگی120 رنگه ی 6 میلیون تومنی و تلفن 3 میلیون تومنی هم وجود داره. ولی من هنوز نمی تونم حتی ذهنی هم بخرمشون.باید صبر کنم موجودی ذهنی مقدارش بیشتر بشه. چه نعمتهایی وجود داره توی دنیا که ما ازش بی خبریم ولی بابت بودنشون از خدا ممنونم. جالبی مداد رنگی این بود که هیچ مواد سمی ای در ساختش بکار نرفته. یادم باشه برای تمرین فردا که باید 4 میلیون تومنو بازم به طور ذهنی خرج کنم اون ادکلن دیور جادور اینجوی رو هم حتما بخرم. این ادکلنو حدودا یکماه پیش تو فروشگاه لوازم آرایشی بوییدم.وای عجب بوییی.شیرین و خنک و لطیف.اون لحظه که بوییدمش احساس کردم توی یه معبد سنگی سبزو با شکوه دارم قدم می زنم. قیمتش یک میلیون و صد هزار تومن بود.آه.

خب  دیگه پرچونگی بسه.بهتره برم به کار مهم دومم برسم.و البته سایر کارها.


تو پست قبلی گفتم که برای پنج شنبه 5 اردیبهشت 98 برنامه  ی گشت و گذار دارم و از همون تاریخ شروع کردم به آماده کردن مقدمات.قرار گذاشتیم پنجشنبه بعد از خوردن صبحونه و پختن شامی بریم دریا.از کوله پشتی و فلاکس چای و موکت کوچیکو چه و چه و چه تا سبزی خوردنی که قرار بود با شامی ای  که می خواستم واسه ناهار بپزم،بخوریم و .  همرو آماده کردم

دقیقا شب پنج شنبه واسمون مهمون اومد. از اومدن مهمونا خیلی خوشحال شدم ولی از دیر رفتنشون خیلی دپرس شدم.مهمونا ساعت 12 به بعد رفتن و منم ساعت 2 تونستم بخوابم.

 دیگه می دونستم که صبح زودتر 9، 9.30 بیدار نمی شیم که واقعا ساعت 10 بیدار شدیم. دگه از رفتن به گردشمون نا امید و دلخسته بودم.همسرم گفت فردا جمعه میریم ولی سخت گیر آوردن ماشین تو روز تعطیل جوابی بود که من بهش دادم.

دیگه واقعا حال و حوصله ی ناهار پختن نداشتم که همسر بعد از خوندن صلات ظهر با نهایت انرژی بهم گفت حاضری همین الان بریم دریا؟ منم با لبخندی گله گشاد گفتم آره ولی بعد از خوردن یه املت خوشمزه.

هیچی دیگه رویام به واقعیت پیوست.

مسواک زدم

کلییییی روغن و مرطوب کننده به صورتم مالوندم

تونیک و روسری کذاییم رو پوشیدم با یه چادرم روش

فلاسک چای و خرما و چندتا بیسکوییتم گذاشیم تو کوله و یا علی

رفتیم دریا.کمی پیاده گشتیم بعدم قایق سوار شدیم.بعدش چاییمونو میل کردیم.منم آرزوی یه سفر دریایی کردم. رفتیم ساحل سنگی ولی ورودیش اجازه جلو رفتن ندادن. کلی راه رفتیم.مسیر دریا تا مرکز شهر رو هم پیاده برگشتیم(رفت سواره بود) بخاطر همین تونستیم کلی چیزای قشنگ از مغازه ها ببینیم و ذوق کنیم.زیتون پرورده خریدیم.خودکار بیک خریدم.از یه فروشگاه صنایع دستی زیرقابلمه  حصیری خریدیم(اومدیم خونه اون زیر قابلمه ای های چوبی رو انداختم تو کیسه بازیافتی ها، داشتن خراب میشدن هر بار که ازشون استفاده می کردم احساس فقر می کردم.) و خلاصه خسته ولی شاد از سفر برگشتیم به شهرمون.

تصمیم گرفتیم برای یک ماه دیگه هم برنامه ی تفریحی داشته باشیم که میفته تو ماه مبارک.از حالا باید به فکر یه جای جدید باشم.


دیروز قرار بود ما روزه بگیریم ولی نشد، شکرخدا امروز آخر ماه شعبان شد و ما تونستیم روزه بگیریم.

امروز که حساب کردم از 12 نیمه شب به بعد تا الآن من 6 ساعت خوابیدم. و این یه خواب نسبتا کافی برای یک شبانه روزه. ولی کاش می شد اصن نخوابید! یادمه من از سال 90 به اینور نتونستم قبل از ساعت 12 شب بخوابم.سال 94 خیلی این مسئله منو عصبی کردهرچی هم خودم رو خسته می کردم یا صبح خیلی زودترم بیدار می شدم یا اگه از خواب بعدازظهر هم می زدم بازم فایده ای نداشت .  ولی وقتی فهمیدم علتش اختلال صفراوی هست یکمی آروم شدم. بعد که فهمیدم تا حدود 35 سالگی این غلبه ی صفرا با من خواهد بود و اگه به بابابزرگم برم شاید تا آخر 90 سالگی .دیگه به خودم گفتم باید این موضوعو بپذیرم و پذیرفتم.خیلی روی مخ بود ولی دیگه رهاش کردم.

اما این روزها متوجه شدم یه سری موضوعات هر روز تو ذهن من مثل گنجیشک جیک جیک می کنند که اگه این گنجشکا رو آروم نکنم، هدف مهمم یعنی" دوست داشتن خودم"  محقق نمیشه . موضوعاتی که در واقع هدف های مهم امسال منو تشکیل میدن. 

مثلا همین دیروز، خونه خیلی نامرتب بود، حتی ساعت ها ظرفای نشسته تو آشپزخونه هم بودن ولی من کارای خیلی مهمتری از خونه داری داشتم. فهمیدم اگه یه تیکه کاغذو  بردارم یک سانت اونورتر بذارم ، عصبی میشم و ممکنه به کسی پرخاش کنم. فهمیدم اگه خونه نامرتب باشه اگه همه چیز درهم و ورهم باشه ولی من حالم واقعا و عمیقا خوب باشه بهتر از اینکه همه چی ظاهرا مرتب باشه ولی من یه زن عصبی و غرغرو باشم. آرامش من مهمترین چیزه، حال خوب من، مهمترین چیز برای منه. همه ی اینارو نوشتم تا خوشحال بشم از اینکه پرچم دوست داشتن خودم هنوز بالاست. ذهن من آگاهانه و نا خودآگانه داره برای مهمترین هدفم تلاش می کنه.

الانم داره بهم هشدار میده امشب  اون داروی گیاهی تقویت کننده سیستم دفاعی رو بخورم تا علائم سردی بدنم و گلودرد خفیف تبدیل به یه آنفولانزا   نشده.


امروز یه مقاله از سایت مورد علاقه ام خوندم، راجع به وابستگی متقابل.

وابستگی متقابل یعنی خودت رو درگیر مشکلات فرد دیگه ای بکنی بدون اینکه اون فرد ازت بخواد، یا حتی در صورت تقاضای فرد مقابل، خودت رو درگیر مشکلاتش بکنی در صورتی که در حل مشکلات اون فرد به خودت صدمه بزنی. به خودت فشار جسمی، روحی و روانی ای وارد کنی که از درون بشتت.آرامشت رو بگیره، خودت رو نادیده بگیری و.

 چقدر عجیب بود.چقدر در مورد زندگی من بود انگار! من از دوران نوجوانیم به این وضعیت مبتلا بودم. تو نوجوانیم نسبت به خواهرم. وقتی خواهرم ناراحت می شد مثلا  اگه بیمار می شد، انگار دنیا برای منم سیاه و تاریک می شد.وقتی خواهرم حتی از من که خواهرش بودم ناراحت می شد، من حقو به اون میدادم. وقتی خواهرم ازدواج کرد کم کم ازین حالت خارج شدم تا حدی متعادل و مستقل شدم.البته تا حدی. اتفاقا واسه ی تنش اخیری که بین خواهرم و مادرم اتفاق افتاد خودمو خوب جمع کردم ولی بازم امروز می خواستم پیشنهاد های جدید به خواهرم بدم که بیا زبان بخونیم.می خواستم بهش پیامک بدم بعد گفتم نه اگه دیدمش.(یه مدتی خودشو از ارتباط با ما کات کرده بخاطر بحثی که با مامانم داشته،البته دیشب موفق شدم تلفنی باهاش صحبت کنم)  به خودم گفتم اگه دیدمش، بهش پیشنهاد میدم، با خوندن این مقاله حتی از گفتن این پیشنهاد هم منصرف شدم.چون میدونم که با مطرح کردنش فقط و فقط زحمت و انرژی خودمه که تلف میشه. خب خودم که دارم زبان می خونم دیگه چرا خودمو درگیر یادگیری اون بکنم، اونم شاید اصلا قبول نکنه.چون ممکنه شرایط و حوصله شو نداشته باشه. و منم اصلا حوصله و انرژی یاد دادن زبان به فرد دیگه ای حتی خواهرم رو ندارم.

ولی حالا که ازدواج کردم نسبت به همسرم دچار این حالت شدم اگه اون دچار یه بیماری جسمی بشه من دچار افسردگی میشم.همه ش می خوام بهش راهکار پیشرفت و ترقی بدم. بدون اینکه همسرم ازم بخواد که بهش راهکار بدم. انگار من مسئول خوشبختی و نجات و پیشرفت اون هستم. اگه اون احساس ناکامی کنه منم خودمو با احساس عذاب وجدان مجازات می کنم و. . اگه اون خودشو از خوشحالی محروم بکنه منم با خودم همینکارو می کنم. . 

نه .نع!دیگه ادامه نمی دم. دیگه ادامه نخواهم داد.

 توی مقاله هم به خوبی اشاره شده که اولین قدم برای مبارزه با این حالت روانی ،آگاهی هست.

خدایا ازت سپاسگزارم. خدایا ازت ممنونم که به من آگاهی دادی.تا به این وضعیت ناسالم خاتمه بدم.

راستش ما دیروز می خواستیم بریم پیش مشاور. توی این اوضاع اقتصادی می خواستیم یه خرج دیگه هم بالا بیاریم که چی؟ که چرا همسر من، از نظر من داره همه ش درجا میزنه و خداروشکر که چندساعت قبل از رفتن کنسلش کردیم.

حالا خیلی خوشحالم که چقدر خوب شد که پیش مشاور نرفتیم. تا فشار روحی ای که به همسرم وارد می کردم رو مضاعف نکردم. حالا من فهمیدم که همسرم  رو همینطوری که هست دوست دارم و می پذیرمش.من مادرش نیستم،من معلمش نیستم،من دکترش نیستم، من مربیش نیستم،من خدای اون نیستم.من همسر اون هستم.

اون رو همونطور که هست می خوام با تمام نقاط ضعف و قوتش.اگر دوس داشت و خودش خواست تا بهترین ورژنش باشه من خوشحال میشم اما ومی نداره از نسخه ی فعلیش راضی نباشم.

حالا  این وضعیت نسبت به نزدیکان بود، ممکنه برای افراد دورتر هم گاهی خودمو به آب و آتیش های بیهوده ای بزنم. وای الان یسری از این مورد تو ذهنم اومده.

اگر قراره من مراقب کسی باشم، اگر قراه من فردی رو دوست داشته باشم ، اون فرد ، من هستم. من برای خودم در اولویت هستم. و این برای من ، برای اینکه شادو راضی و خوشحال باشم کافیه.

خدایا برای این دانایی و این فهم، ازت ممنونم.

خدایا کمکم کن تا مطابق این فهم و دانایی زندگی شاد و سالمی رو تجربه کنم.


یادم میاد یکی دو سال پیش.یه روزی خونه ی خواهرم رفته بودم.برای خواهرم یه کار چند دقیقه ای پیش اومده بود که من و خواهرزادم و یه دخترعموی خواهرزاده ام (که هر دوتاشون زیر 6 سال بودن)دقایقی رو باید با هم سپری می کردیم. خواهرم قبل رفتنش یه برگه ای رو بهم داده بود و ازم خواسته بود اونو به دیوار آشپزخونه با چسب نواری بچسبونم.خب به محض اینکه رفتم سراغ چسب و باز کردنش خواهرزادم فوری اومد به سمتم که من من .من من.من چسبو باز کنم. منم بدون هیچ مقاومتی چسبو دادم بهشو دیگه خودش چسبو برد سمت دندونش . بعد متوجه دختر کوچولو شدم که داشت مارو نگاه می کرد. منم خطاب بهش گفتم تو نمی خوای چسب ببری؟ اون در جواب .با لحن کودکانه ولی موکّدانه ای گفت نع.آخه دندونام میشششکنن!!!! . خدای من می دونه که اون لحظه آنچنان حرصم در اومد،اون چنان حرصم دراومد.نمی دونستم بخندم یا از حرص دوندونامو بهم فشار بدم. واقعا فکرشم نمی کردم انقد حاضر جواب باشه. بعد ها ولی تحسینش کردم .الانا که به این داستان فکر می کنم پیش خودم می گم چه بچه ی عاقلی! چه خوبه یه بچه با این سن کمش متوجه منافعش باشه. چه قدر تعامل با این بچه ها راحتتر میشه. چقدر می تونه تو دل مامانش عزیز بشه. .


خب خبر خوب اینکه فهرست دوستداشتنیم رو آماده کردم. که مربوط به برنامه ی نظافت خانه میشه. چند روزی با چرک نویس فهرست دوستداشتنی زندگی کردم و یه جاهایی از خونه برق افتاده.از جمله کشوی لباس آقای خونه( یعنی از زندگی ناامید می شدم وقتی اون کشو رو باز می کردم تا قبلش) و کابینت حبوبات . پس نشون میده که  داشتن فهرست انگیزه ی خوبیه.قراره یه کاور برای فهرست پاکنویس بخرم  و به دیوار آشپزخونه بچسبونمش تا امکانات مدیریتی تسهیل بشه.

این اولین فهرست دوستداشتنی منه ان شاءالله بعدیها هم منتشر بشن تا زندگی من قشنگ تر و دلپذیر تر بشه.آمین

اینم بگم که فهرست رو از نی نی سایت تهیه کردم و یه چیزایی هم خودم بهش افزودم. الان فکر می کنم این فهرست نسبتا کامله. یکی از آرزوهای من پست گذاشتن در نی نی سایته. ولی نی نی سایت سیاهچاله ی زمانه. مهم نیس. چون فکر می کنم اگه اینکارو بکنم خیلی اعتمادبنفسم بالا میره.

دیروز یکی از روزایی بود که به معنای واقعی کلمه  هردمبیل بودم.یعنی بی برنامه بودم.یعنی بدون فهرست کارهای مهم، زندگی  کردم . به خاطر همین  3 ساعت تمام رو بی وقفه در فضای مجازی سپری کردم . بعد دیگه احساس می کردم دود از کله م بلند شده و رفتم رو تخت افتادم و نفهمیدم تا نیم ساعت زمان چه جوری گذشت.

البته تو این 3 ساعت فقط چیزای جالب خوندمو یاد گرفتم. اگه چیزای بیهوده ای می بودن به جای استراحت کردن واقعا خودمو خفه می کردم . ولی باید یه ماژیک هم بخرم، آره .تا رو تخته ی سفیدم  فهرست کارای مهم هر روز رو بنویسم .باشد که رستگار شوم. باز خدارو شکر که امسال ماه رمضون تصمیم گرفتم سریال نبینم یعنی تو این زندگی بدون فهرست دنبال کردن چیز بیهوده ای مثل سریال چقدر می تونست روح منو آزار بده.

گفتم اعتمادبنفس دیروز لباس فاطمه رو کاملا دوختم.فقط مونده خرید دکمه و دوخت جادکمه و دوخت دکمه ها. راستش اعتمادبنفس دوخت لباس برای دیگران هم از جمله چیزهای مورد تقاضام بود ولی بالاخره تجربه ش کردم. اعتماد بنفس دقیقا مربوط به بخش پرو و ایراد لباس رو قبل از دوخت نهایی گرفت، میشه.همیشه از این کار می ترسیدم.چه ترس الکی و بیخودی بود.

نتیجه گیری اینکه دیگه حالم از زندگی بدون فهرست زده شده.اصن همین الان میرم کاور و ماژیکمو می خرم.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ادرس جديد sat98 روستای نیان ، مابعد الطبیعه راز گشایی و ثبت وقایع روزانه غریبه ی آشنا و بانو و چرا غریبه رفت و بازگشت و... صنایع غذایی لئونارد دنیای از خوشمزه ها Monica David وبلاگ فروشگاه فایل گلبن یاس انتظار ظهور