امروز یه مقاله از سایت مورد علاقه ام خوندم، راجع به وابستگی متقابل.

وابستگی متقابل یعنی خودت رو درگیر مشکلات فرد دیگه ای بکنی بدون اینکه اون فرد ازت بخواد، یا حتی در صورت تقاضای فرد مقابل، خودت رو درگیر مشکلاتش بکنی در صورتی که در حل مشکلات اون فرد به خودت صدمه بزنی. به خودت فشار جسمی، روحی و روانی ای وارد کنی که از درون بشتت.آرامشت رو بگیره، خودت رو نادیده بگیری و.

 چقدر عجیب بود.چقدر در مورد زندگی من بود انگار! من از دوران نوجوانیم به این وضعیت مبتلا بودم. تو نوجوانیم نسبت به خواهرم. وقتی خواهرم ناراحت می شد مثلا  اگه بیمار می شد، انگار دنیا برای منم سیاه و تاریک می شد.وقتی خواهرم حتی از من که خواهرش بودم ناراحت می شد، من حقو به اون میدادم. وقتی خواهرم ازدواج کرد کم کم ازین حالت خارج شدم تا حدی متعادل و مستقل شدم.البته تا حدی. اتفاقا واسه ی تنش اخیری که بین خواهرم و مادرم اتفاق افتاد خودمو خوب جمع کردم ولی بازم امروز می خواستم پیشنهاد های جدید به خواهرم بدم که بیا زبان بخونیم.می خواستم بهش پیامک بدم بعد گفتم نه اگه دیدمش.(یه مدتی خودشو از ارتباط با ما کات کرده بخاطر بحثی که با مامانم داشته،البته دیشب موفق شدم تلفنی باهاش صحبت کنم)  به خودم گفتم اگه دیدمش، بهش پیشنهاد میدم، با خوندن این مقاله حتی از گفتن این پیشنهاد هم منصرف شدم.چون میدونم که با مطرح کردنش فقط و فقط زحمت و انرژی خودمه که تلف میشه. خب خودم که دارم زبان می خونم دیگه چرا خودمو درگیر یادگیری اون بکنم، اونم شاید اصلا قبول نکنه.چون ممکنه شرایط و حوصله شو نداشته باشه. و منم اصلا حوصله و انرژی یاد دادن زبان به فرد دیگه ای حتی خواهرم رو ندارم.

ولی حالا که ازدواج کردم نسبت به همسرم دچار این حالت شدم اگه اون دچار یه بیماری جسمی بشه من دچار افسردگی میشم.همه ش می خوام بهش راهکار پیشرفت و ترقی بدم. بدون اینکه همسرم ازم بخواد که بهش راهکار بدم. انگار من مسئول خوشبختی و نجات و پیشرفت اون هستم. اگه اون احساس ناکامی کنه منم خودمو با احساس عذاب وجدان مجازات می کنم و. . اگه اون خودشو از خوشحالی محروم بکنه منم با خودم همینکارو می کنم. . 

نه .نع!دیگه ادامه نمی دم. دیگه ادامه نخواهم داد.

 توی مقاله هم به خوبی اشاره شده که اولین قدم برای مبارزه با این حالت روانی ،آگاهی هست.

خدایا ازت سپاسگزارم. خدایا ازت ممنونم که به من آگاهی دادی.تا به این وضعیت ناسالم خاتمه بدم.

راستش ما دیروز می خواستیم بریم پیش مشاور. توی این اوضاع اقتصادی می خواستیم یه خرج دیگه هم بالا بیاریم که چی؟ که چرا همسر من، از نظر من داره همه ش درجا میزنه و خداروشکر که چندساعت قبل از رفتن کنسلش کردیم.

حالا خیلی خوشحالم که چقدر خوب شد که پیش مشاور نرفتیم. تا فشار روحی ای که به همسرم وارد می کردم رو مضاعف نکردم. حالا من فهمیدم که همسرم  رو همینطوری که هست دوست دارم و می پذیرمش.من مادرش نیستم،من معلمش نیستم،من دکترش نیستم، من مربیش نیستم،من خدای اون نیستم.من همسر اون هستم.

اون رو همونطور که هست می خوام با تمام نقاط ضعف و قوتش.اگر دوس داشت و خودش خواست تا بهترین ورژنش باشه من خوشحال میشم اما ومی نداره از نسخه ی فعلیش راضی نباشم.

حالا  این وضعیت نسبت به نزدیکان بود، ممکنه برای افراد دورتر هم گاهی خودمو به آب و آتیش های بیهوده ای بزنم. وای الان یسری از این مورد تو ذهنم اومده.

اگر قراره من مراقب کسی باشم، اگر قراه من فردی رو دوست داشته باشم ، اون فرد ، من هستم. من برای خودم در اولویت هستم. و این برای من ، برای اینکه شادو راضی و خوشحال باشم کافیه.

خدایا برای این دانایی و این فهم، ازت ممنونم.

خدایا کمکم کن تا مطابق این فهم و دانایی زندگی شاد و سالمی رو تجربه کنم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

المتقین Alyssa چمنسار سحا مارکت ضايعات آهن Toufigh.club